در ستایش اتوبوس نارنجی؛ جهان با چهکسانی می رقصد؟
«جهان با من برقص» محصول سال 97، اولین تجربه کارگردانی فیلم سینمایی سروش صحت است که نویسندگی آن را هم خود او برعهده داشته است. توجه کنید که در ادامه با خطر اسپویل جدی روبرو هستید و بهتر است پیش از آنکه به مطالعه ادامه دهید حتما فیلم را تماشا کردهباشید. در این فیلم با نمادها و جزئیات بسیاری روبرو هستیم که تمامی آنها با هوشمندی و هدف مشخصی انتخاب شدهاند و وجود هیچکدام از آنها بیدلیل نیست. پلانها، جهتگیریهای بازیگران، سمتوسوی حرکت کردنها، موزیکهای میانی فیلم که در ذهن علی مصفا دوره میشود، سن او و البته «اتوبوس نارنجی».
سرنخها و رویاروییها؛ کارگردان ما را تنها نگذاشته است!
نام این فیلم بهگونهای انتخاب شده است که ابتدا گمان میبریم فردی دارد جهان هستی را به رقصیدن با خودش دعوت میکند. کمی که از فیلم میگذرد و نام «جهانگیر» را میشنویم، اینطور بهنظر میرسد که شاید افرادی قرار است در روند فیلم، رفیقشان را به شادی و همراهی و بیخیالی دعوت کنند. سروش صحت اما فلسفه عمیقتری را به تصویر کشیده است. با بهره بردن از طنز لطیفی که اغلب بازیگرانش در کاراکتر شخصیتی خود بهطور بالقوه دارند و چیرهدستی «سینا کرمانی زاده»، در قاببندیها، پلانها و انتخاب فضاها.
فیلم، با تماس برادر جهانگیر به دوستان مشترکشان برای دعوت به تولد جهان اغاز میشود و مخاطب را تاحدودی با تفاوت ملموس فضاهای ذهنی و شخصیتی کاراکترهایی که قرار است با آنها روبرو شود، آشنا میکند. در همین حین، جمعیت نوازندگان از پایین تپه به سمت بالا میآیند، به سمت ما، فضایی که فاقد درخت است. مثل آمدن از آگاهی به ناخودآگاه. ناخودآگاه نُتبندی شده جهانگیر که هر از گاهی از فیلم، کارگردان ما را با جهانگیر به آنجا میبرد.
جهان، مردیست که علیرغم میل باطنیاش، از همسرش جدا شده و با دختر نوجوانش در خانهای روستایی، زندگی بدوی دارد. تمام محبت و عواطف انسانیاش را در توجه به گاوی نشان میدهد که اکنون بیمار است. جهان، با او همذات پنداری میکند. چرا که خود او نیز به سرطان بدخیمی مبتلاست که بهگفته پزشک، تا یکی دوماه دیگر بیشتر زنده نمیماند.
با اینکه برادر جهان تمام دوستان او را برای شاید آخرین تولدش دور هم جمع میکند و در همان ابتدا نیز همه متوجه «پایِ لبِ گور» رفیقشان میشوند، اما حرفزدن درباره اخرینها در این جمع، یک خط قرمز محسوب میشود. همه از تلخی مرگ و جداییها میدانند اما سختی پذیرش آن را در درون پذیرفتهاند و نمیخواهند درگیر آن باشند و اظهار ش کنند. تمام داستان را هم همین اعلام و انکار است که به پیش میبرد.
ذهن زیبا، حاصل مصاحبت با کتابها و آدمها
سروش صحت بهطور هوشمندانهای، گرههای شخصیتی و عقدههای انسان نسل امروز را بهتصویر میکشد. با اشاراتی کوچک و ظریف در شخصیت آنها جولان میدهد. سروش صحت تلاش دارد در این خانه، گرد همآمدن جهانی را نشان دهد که حضور و وجود تمام شخصیتها و اتفاقات در آن ضروریست.
هانیه توسلی که با وجود زندگی سانتیمانتال و آهنپرستانهای که دارد، از همه شخصیتها زلالتر و روراستتر است، تا جایی که علیرغم تازه وارد بودن و غریبگی، تنها فرد آن جمع است که به ذهن آهنگین جهان راه پیدا میکند. آن هم با خواندن اپرا که خود نماد رهاییست. او بهزعم دیگران پوپولیست است و حتی جایی «پلنگ» خطاب میشود اما در طول فیلم، جملاتی به زبان میآورد که برای تمام جمع، از بدیهیات است حتی اگر به آن ایمان داشته باشند، از گفتن آن خودداری میکنند.
شایان، که ناکوک و ناپخته و ناهنجار است، اما دختر جهان، عاشق و دلباخته اوست. اینجاست که جهان خودش را در مسیر احساسات دیگران ناگزیر و در کنترل آنها ناتوان میبیند. با وجود اینکه جهان چندان از شایان خوشش نمیآید، تنها با شنیدن جمله «همه از مرگ شما ناراحت میشوند» از زبان او، آبی بر آتش اندوهش از «مهم نبودن برای دیگران» ریخته میشود. انگار تنها باید یکنفر این معنی را، حتی به صورت زبانی هم که شده به او میفهماند، که دیگران از رفتنش و نبودنش ناراحت میشوند. در گفتمانی که میان جهان و شایان در ساحل شکل میگیرد، جهان متعجب میشود، چقدر شایان را دست کم گرفته بود! شایان به او قوت قلب میدهد که اگر برایش اتفاقی بیافتد، دخترش را به حال خود رها نمیکند، چیزی که دوستانش به او نگفته بودند. این اتفاقات، شروع تغیر دیدگاه در ذهن جهان است و این را مخاطب زمانی میفهمد که فیزیک بدنی شایان (چیزی که بهچشم دخترش خوش آمده بود) به چشم جهان هم میآید.
نیلوفر که با ترسِ «مرگ در تنهایی» دست و پنجه نرم میکند و این را مستقیما از برادرش جهان و پژمان جمشیدی میپرسد. نیلوفر که تنهاست چون محتاط و محافظهکار است و شاید به همین علت است که بهمن به خودش اجازه میدهد از او بازجویی کند.
بهمن و تهمایه سیاهدلی در شخصیتش، که منتظر کوچکترین نشانه ایست تا شک و تردیدش نسبت به رابطه خارج از خط قرمز نیلوفر و رضا به یقین برسد و واکنشی نشان دهد. در نهایت هم پژمان جمشیدی توپی که وجود ندارد را در دستان او میگذارد تا به چیزی که وجود ندارد اما به دنبالش میگردد برسد، و چقدر این رندی بهجاست.
خشم و کینهای که در وجود جواد عزتی نسبت به احمد ریشه دوانده، او را به آدمی کاملا حق بهجانب تبدیل کرده است و تا وقتی هم که مهراب قاسمخانی پتهاش را روی آب نریخته است، این حال ادامه دارد. او خودش را قربانی و مورد ظلم واقعشده میبیند و این حق را به خودش میدهد که حال همه جمع را با تشویش ذهنیاش، خراب کند. اما در ادامه میبینیم که ورق چطور برمیگردد!
عشق سر پیری و شور و شعفی که سیاوش چراغیپور در دل دارد و دیدگاهش به عشق، که با دیالوگ جذاب و قابل تاملش در جواب جواد عزتی، به نمایش در میآید. اینکه او از مال و داراییاش جدا نیست و مادامی که جذابیتهای ظاهری ندارد، میداند که دستاوردهای مالی اش، ارزش های او هستند.
اما نخ داستان تمام این آدمها نهایتا به کلاف ذهن جهان ختم میشود: کسی که دچار مهرطلبیست و بیننده این را از لحظه ای که شخص خودش به دوستانش میگوید که فرصت زیادی برای زندگی ندارد، میفهمد و قابی که کرمانیزاده در آن لحظه روی جهانگیر بسته است، بر آن صحه میگذارد. کسی که خیال میکند بیماری سختش و نزدیک بودنش به مرگ میتواند تمام قهرها را به آشتی تبدیل کند و توجه ویژهتری به او جلب شود. انتظار دارد که اطرافیانش برای او از خودگذشتگی کنند، حتی ترجیح میداد دخترش به خاطر شنیدن خبر بیماری او دست به خودکشی زده باشد، اما میبیند که همه دوستانش علیرغم اهمیتی که برای او قائل هستند، زندگی شخصی خودشان را ادامه میدهند و از فانتزیهای دراماتیک ذهن او از واکنشها به مرگش، فاصله دارند.
در نهایت اما، شاید دخترش خودش را به خاطر او نکشته باشد اما پس از دانستن بیماری پدرش دست به «زندگی» میزند. به کوه و دشت و دمن میرود و این، در روح جهان شوق بیحدی میدمد. دیدگاهی که سروش صحت تلاش دارد از مرگ به مخاطب نشان دهد؛ هرچند مجبور باشد پارامترهای کلاسیک و مدرن و ابزورد را در تمام ابعاد فیلمش، از دیالوگها گرفته تا لوکیشنها و موسیقیها در هم ادغام کند.
جهان درمییابد که درد، یک مسیر رشد شخصیست. باید بهتنهایی طی شود. مثل بسیاری رویدادهای دیگر زندگی. درمییابد که تماما تنهاییم. شاید با دوستانمان، خانوادهمان، نزدیکانمان، این تنهایی را درمیان بگذاریم اما از آن کم نخواهدشد.
علی مصفا در بسیاری از نقشهایی که بازی میکند شخصیت کاریزماتیکی دارد که بیرون از دنیای بازیگری نیز همین است. مردی آرام، متعهد و مورداعتماد با لحن و زنگ صدایی گرم و گیرا. همینها او را بهترین انتخاب سروش صحت کرده است برای بازی در نقش جهانگیر؛ که باید مرکز صقلی باشد و تضادهای بسیار این فیلم را چه از بعد فضایی و چه از بعد مضمونی، با هم هماهنگ کند: از تصویر وهم آلود و مالیخولیایی حضور او در کنار ویولونیستها و نگاه عمیقش به آنها تا صحنهای که با طناب داری به گردن، در میان زمین و هوا معلق است و با ضرب تمبک، تاب میخورد.
جمع کردن و کنار هم چیدن این شخصیتها و جزییات، اینطور موجز، آشنا، قابل فهم و خوش سلیقه، هنریست که سروش صحت از مصاحبت با آدمها و کتابها بدست آورده است و موهبتیست که از این طریق به او داده شده است.
جهان با من برقص، رقص نماد ها و نشانه ها
سروش صحت برای بیان دغدغه های شخصی اش از نمادها و نشانه هایی بسیار، در لایه هایی فراوان استفاده کرده است اما نه آنطور که جامعه مخاطبانش را محدود کند و غیر قابل فهم باشد. حتی گاها شیطنت هایی هم کرده است. مثل قرار دادن تصویر سر پژمان جمشیدی در میان دو شاخ گاو که ظاهری ترین معنایش شیطان است، معنای بومی اش شاخ گاو بودن داماد!
مثل صدای اره ای که هنگام قدم زدن جهان و دخترش از جنگل می آید و خبر از پایان و حال بد دلها دارد و یا تلاش جهان برای گریه کردن و اشکی که از چشمش نمی آید! چون شرایط آنطور که فکرش را میکرد غم انگیز نیست! مثل باز کردن افسار خر و انداختنش به گردن خودش برای خودکشی. مثل تابلوی شام آخر، مثل پابرهنه سوار الاغ شدنش و پیوستنش به شادی جاری در خانه ای که مال اوست اما به چشمش نمی آمد.
مثل تنها گذاشتن جواد عزتی پای آتش که گویی او را با آتش درونی خودش تنها میگذارند و تلاش دیگران برای کمک به او فایده ای ندارد و باید نهایتا خودش با ان روبرو شود. مثل مرگ پیرمرد روستایی که تماما او را نادیده میگرفتند و او نیز در پاسخ به بهمن گفته بود من «هیچ کس» را ندیده ام. تمام این نشانه به مخاطب راه میدهد که به مرگ و عشق و زندگی از چشم سروش صحت و با غم آلودگی کمتری نگاه شود.
پایان رقص انگیز این فیلم نیز گرچه شبیه پایان بندی فیلم فرانسوی ANOTHER ROUND است اما جهانگیر به نام فلیم اقتدا کرده و نه تنها خودش با دعوت دیگران به رقص می آید بلکه جهانش را هم با خود همگام میکند
اما هوشمندانهترین نماد و نشانهای که کارگردان خوشذوق از آن استفاده کرده است، اتوبوس نارنجیست. نمادی که با رنگ بندی فضای تمام فیلم تضاد بسیاری دارد و حضور و رفت و آمدش از سراشیبی ها، معنادار است. اتوبوس نارنجی پس از هر گرهی که بین منطق و احساسات کاراکترها در رویارویی با حقایق بوجود میآید، به نمایش گذاشته میشود.
اتوبوس نارنجی در این فیلم، به مثابه زمان تنفس است. تاملی درباره آنچه پیشآمده، مثل یک دم عمیق و یک بازدم محکم. یک آه آرام که از میان لبانی قصهگو بیرون میآید. لبان قصهگوی سروش صحت و دعوتی که از تمام جهان دارد: «برقصید! با هم! و این قرض من است به شما»
سلام
جالب بود، به نکاتی اشاره کردید که با وجود دیدن فیلم اصلا بهشون توجه نکرده بودم.
سپاسگزارم
سلام خدمت شما همراه گرامی ممنون که نظر خود را با ما به اشتراک گذاشتید